صفر انسان – فصل هشتم

 

 

 

 

 

صفر انسان – فصل هشتم

 

 

 

ایزابلا داشت کمی اتاق پرفسور رو  مرتب می کرد .... پرده ها روکه معمولا بسته بود  کنار زد و پنجره های رو به  محوطه زیبای دانشکده رو باز کرد جریان هوای تازه و فرح بخش داخل  اتاق  جریان  پیداکرد. گلهای زیبایی رو که از گلخونه دانشگاه تهیه کرده بود توی گلدونها قرار داد و با سلیقه تمام  درگوشه و کنار اتاق گذاشت .......

 

دستگیره دراتاق چرخشی کرد و پرفسور با یه بغل کتاب وارد  شد .... بلافاصله بطرفش رفتم وکتابها رو از زیر بغلش گرفتم و روی میزگذاشتم . پرفسورعرق های صورتش رو پاک  کرد ونشست روی صندلی راحتی کنار میز.... ایزابلا لیوان را پرازآب کرد و داد دستش ، پرفسورتشکرکرد وتمام آب داخل لیوان رو لاجرعه سر کشید . داشتم کتابهایی روکه پرفسورآورده بود زیر رو می کردم  که پرفسور گفت چه خبر ؟ ..... چه کردید؟.....

 

پاسخ دادم : راستش گزارش مفصلی آماده کردیم ..... اما اگه موافق باشین  به اتفاق بریم نهاری بخوریم و درمورد مطالب جمع آوری شده هم صحبت کنیم ......

 

پرفسوربا خنده  گفت : خوبه...... موافقم ........مهمون  شرلوک هلمزهستیم دیگه ؟ ......

 

جواب دادم :  چراکه  نه ......... باعث افتخارمه ....

 

ایزابلا  گفت : پس اگر میشه  چلوکباب بخوریم ......

 

پرفسوربا تعجب پرسید :  چلو کباب .......

 

 بلافاصله  جواب دادم :  بله پرفسور ..... چلو کباب کوبیده فرد اعلای ایرونی .......

 

درحالیکه ذوق زده  بنظر می رسید گفت : با تعجب گفت : کجا ؟!!!!!!

 

جواب دادم :  تازگی یک رستوران  نزدیک دانشگاه بازشده که غذاهای صد درصد ایرونی می ده ..... با طعم کاملا مشابه رستوران های ایران ....... انگارتوی رستوران جوان  اول باغ سپهسالار هستی و داری چلوکباب کوبیده فرد اعلا ء می خوری.

 

پرفسور دستاش روبهم مالید وگفت: پس  چرا نشستین ؟..... بلندشین   بریم که بدجوری منو  هوایی کردین .....

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:55 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان – فصل هفتم

 

 

 بعد از  سه هفته کارمستمر وفشرده  روی مطالب مطرح شده درکتابهای مقدس مربوط  به  پیامبران سامی از یکسو  وکتب زرتشت پیامبر پارسی  به این نتیجه رسیدیم. که ازمنظر این ادیان انسان حداکثر بین 8 تا 12 هزار پیش درجایی خارج از کره زمین پدید آمده و  سپس به دلایلی که بیشتربه افسانه شبیه است تا یک دلیل متقن علمی ، به زمین انتقال داده شده که اصطلاحا" به  آن  هبوط انسان  اطلاق  میگردد .

از طرفی ایرادات بسیار گسترده و اساسی  به نظریه  تکاملی داروین  آنجا که به انسان می رسد وجود دارد . البته خود داروین هم به این مطلب کاملا"  اشراف داشته و برای پاسخگویی  کلی به آن  نظریه حلقه گمشده را به نظریه اصلی اضافه نموده است.

درمورد نظریه کتاب های آسمانی باید پذیرفت با پیداشدن فسیلهای دومیلیون ساله آدم وحوای حداکثر  دوازده هزار ساله  نمی توانند رشه اصلی انسان باشند.

نظریه داروین هم به دلیل جهش ناگهانی، غیرمعمول  ونامتعارف انسان نسبت به میمون و اعلام نیازبه یک حلقه گمشده واسط  ازحیض انتفاع ساقط می گردد.

اما یک نکته جالب که ازطرف ایزابلا مطرح شد ما رابه مسیری تازه کشوند.

ایزابلا گفت: فرض کن تاریخ 8 تا  12 هزار ساله را ازنظریه ادیان  حذف کنیم .اونوقت چه اتفاقی می افته ،

کمی فکر کردم و گفتم: انسان درجایی  بنام بهشت خلق ...... و ... سپس ......  به زمین منتقل شد  

ایزابلابازیرکیگفت:  واین یعنی ......./

مثل برق گرفته ها  گفتم :.......سناریویی بسیارنزدیک با نظریه انتقال  .......

ایزابلاگفت : دقیقا" ........

 بلافاصله یاد این شعرمولانا افتادم

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند


کز نیستان تا مرا ببریده اند

در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

 

 اینجا بود که ایزابلا به نکته جالب دیگری اشاره کرد و آن این بود که : من توی یاداشتهای تو یه روزی با یک شعری ازمولانا  برکورد  کردم که بنظرمیرسید داره ازموجودات هوشمند درنگاط  دیگر دور از کره زمین صحبت می کرد.....

 

جمله ذرات عالم در نهان

با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم

با شما نامحرمان ما خامُشیم

 

یادم اومد گفتم درست  میگی درحقیقت این شرح یک آیه از قران است که میگه : "   يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ  "       همه تسبیح می کنند در آسمانها و زمین خداوند را ......

تسبیح یعنی ستودن ..... ستایش بدون تفکر و تعقل امکان پذیرنیست.پس نتیجه آنکه باید  موجودات  اندیشمند دیگری درسایرنقاط  فضا وجود داشته باشد............... و صد البته وجود دارد. دانشمندان علوم فضایی هم فرضیات متعدد و قابل درکی  دراین زمینه ارائه  کردند.

هم من و هم ایزابلا  این  حس را داشتیم که کم کم  به یک نتیجه خوب و جالب نزدیک می شیم ...

پس قرارشد مطالب روبصورت جامع تدوین وبا یک جمع بندی جهت ارائه به پروفسور آماده کنیم .

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:58 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان - فصل ششم :

 


دو روز آرام و بي هياهو رو در محيط جنگلي سر سبز و زيبا پشت سر گذاشتيم در حاليكه نقشه هاي زيادي براي آينده مون كشيديم.
البته اين به اين معني نبود كه از انديشه دستيابي به مفهوم حقيقي و واقعيت صفر انسان غافل شده و اونو فراموش كرده باشيم. بلكه بر عكس اين موضوع و همكاري با پرفسور يكي از اهداف و فصول مشترك زندگي آينده ما شد.
صبح روز دوشنبه وقتي به اتفاق ايزابلا در دفتر پرفسور حاضر شديم. پرفسور پشت ميز كارش مشغول مطالعه مداركي در مورد يافته هاي زيست شناسان درزمينه زمان تقريبي جايگيري انسان دركره زمين بود.
با ورود ما سرش رو از روي كاغذ ها بلند كرد و جواب سلام ما رو داد.
ايزابلا چند شاخه گلي رو كه من سر راه براش خريده بودم توي گلدان روي ميز پرفسور قرار داد و اون رو پر از آب كرد.
پرفسور كه داراي حس ششمي بسيار قوي بود پرسيد: اتفاق خواصي افتاده كه لازم من از اون مطلع بشم.
ايزابلا در حالي كه كمي صورتش از خوشحالي همراه با شرم سرخ شده بود سرش رو پايين انداخت .
من رو به پرفسوركردم و گفتم : راستش پرفسور من و ايزابلا با هم نامزد شديم و مي خوايم با هم ازدواج كنيم.
پرفسور بدون ذره اي تعجب گفت : مباركه .... براتون زندگي خوبي آرزو مي كنم.
ايزابلا متحير پرسيد: شما تعجب نكرديد؟
پرفسور در حالي كه لبخندي رو لباش نشسته بود گفت: نه ..... اگر اين اتفاق نمي افتاد ، تعجب ميكردم.
پرسيدم : چطور پرفسور ؟
پرفسور در حاليكه ازپشت ميزش بيرون مي اومد . دستي روي شانه من زد وگفت : من مدتي هست كه از نگاه هاي شما دوتا متوجه شده بودم بزودي چنين اتفاقي خواهد افتاد.آدم ها شايد بتونن احساساتشون رو در رفتار ظاهري پنهان كنن . اما چشماي اونا لوشون ميده .......... خب حالا بايد ديد تكليف تحقيقاتمون چي ميشه .........
ايزابلا بلافاصله حرف پرفسور رو قطع كرد وگفت : من و رضا تا آكر راه با شما هستيم. اين رو مطمئن باشين. مگه نه رضا ؟
حرفش رو تاييد كردم و گفتم: پرفسور ما جدي تر از گذشته تحقيقات خودمون رو ادامه ميديم .... حالاهم اگه اجازه بدين بريم سراغ نتايج كار انجام شده و در همين حال دفترچه ياداشت هام رو از توي جيبم در آوردم..
پرفسور گفت : بفرمايين من سراپا گوشم. البته  نهارامروز  هم میهمان شما  هستیم بعنوان سور نامزدی.......
چشمی  گفتم وادامه دادم : ببينيد پرفسور من و ايزابلا به اين نتيجه رسيديم كه ابتدا بايد نظمي به ياداشت هامون در مورد نظرات اديان ، زمين شناسي ، نجوم ، زيست شناسي و ساير موارد در حوزه صفر انسان بديم و اونا رو جمع بندي كنيم.

خوب اينكار رو از چه زماني شروع ميكنين ؟ايزابلا گفت : اينكار شروع شده وسپس يادداشت هاي مشتركمون رو از توي كيفش در آورد به دست پرفسور داد.

پرفسور يادداشتها رو به من برگردوند و گفت : متاسفانه عينك مطالعه ام خراب شده  دادم تعمیرش كنن . اگه اشكالي نداره نكات مهمش رو برام توضيح بده .

يادداشت ها رو از پرفسور گرفتم و شروع كردم : تا حالا نظريه هاي مختلفي درباره پيدايش و خلقت بشريت ارائه شده ، گروهي معتقد به تكامل تدريجي موجودات بر روي زمين بوده و انسان را گونه تکامل و تعقل يافته حيوانات مي دوند، که در راس این نگاه  نظریات  چارلزداروین قرار داره....

 گروهي دیگر معتقد به انتقال انسان از كرات ديگر به زمين بوده و معتقدند منشأ خلقت بشري را بايد در جاي ديگري جستجو كرد . ما  اسم این نوع نگاه را نظريه انتقال گذاشتیم. یکی از معروف ترین ارائه کنندگان این تفکر اریش  فونیکن خالق  کتاب ارابه خدایان است . البته ریشه های آن  به افسانه های ملل مختلف از جمله کتاب های هند باستان برمی گرده .

نگاه اديان توحيدي در حوزه پيدايش انسان، متأثر از تفكرات ديني قرن هاي دور، با محوريت يكتا پرستيه .
بزبان ساده تر اين نوع نگاه اشاره به دوره اي داره كه اون رو دوران طايفه عهد يا عصر امت واحده ميگن .

كه شامل خلقت يك باره یک زوج انسان در ابتدا ، و گسترش اون به امتي بزرگ طي دو ميليون ساله گذشته است.

كه در مباني انديشه اسلامي امت آدم و حوّا بهش مي گن. تبلور اين انديشه رو ميشه در اين گفتار قران مشاهده كرد.
و ما شما را آفريديم سپس صورت بندي كرديم، بعد به فرشتگان گفتيم كه براي آدم خضوع كنيد آنها همه سجده كردند جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (خداوند به او) فرمود در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تورا مانع شد كه سجده كني. گفت من از او بهترم، مرا از آتش آفريده اي، او را از گل... و اي آدم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و از هر چه كه خواستيد بخوريد اما به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود. سپس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا آنچه از اندامشان پنهان بود آشكار سازد و گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد يا جاودانه (در بهشت) خواهيد ماند، و هنگامي كه از آن درخت چشيدند اندامشان بر آنها آشكار شد و شروع كردند به قرار دادن برگهاي (درختان) بهشتي بر خود تا آن را بپوشانند. و پروردگارشان آنها را ندا داد كه آيا شما را از آن درخت نهي نكردم و.. فرمود (از مقام خويش) فرود آييد در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود.

آيات 19 تا 27 سوره اعراف

زر تشت هم در بيان اين مفهوم نقطه نظرات خودش رواينجوري بيان كرده .

 دو گياه از زمين روئيدند و هريك تبديل به انسان يكي زن و ديگري مرد شدند . اون از آفرينش كيومرث به عنوان نخستين انسان فاني يا الگوي انسان فاني صحبت به ميان آورده وخلقت هستي رو به اين شكل شرح داده
پيدايش آدمي در فراگرد كلي و پيش روند، آفرينش بوده و هست....[10] در ابتدا اهورمزد عالم ارواح را آفريد و بر آن سه هزار سال سلطنت كرد... پس از آن اهورمزد به آفريدن عالم مادي همت گماشت و در شش دوره آنرا آفريد و انسان در دوران آخري به وجود آمد، آفرينش عالم مادي سه هزار سال طول كشيد.[11]
نوشته ها رو پايين گرفتم و چند لحظه اي سكوت كردم تا اگه پرفسورنكته اي رو ميخواد اضافه كنه بگه. پرفسور كمي توي صندلي خودش جابجا شدو گفت پس به طور خلاصه ميشه گفت كه اسلام، يهود و مسيحيت در اينكه آدم و حوا توسط خداي متعال دفعتاً و از خاك خلق شده اند اشتراك نظر دارن. و در فريفته شدن آنها و خوردن از درخت ممنوعه و خروج شون از بهشت توسط خداوند هم متفقن.

بزبان ساده تر طبق نظر اين اديان انسان در جايي بنام بهشت يكمرتبه خلق و در آنجا ساكن گرديده ، اما بدليل اشتباه يا گناهي كه مرتكب شده اخراج و به زمين انتقال داده شده .

ايزابلا گفت : بله پرفسور كاملا درسته .

پرفسوربازكمي توي صندليش جابجا شد و گفت : تضاد و تناقضاتي توي اين داستان وجود داره درمورد اينكه اساسا" انسان خلق شده تا در بهشت زندگي كند يا به زمين انتقال پيداكنه . دقت در اين تضاد و تناقضات ميتونه ما رو در راه رسيدن به صفر حقيقي انسان خيلي كمك كنه.

ايزابلا كه در طول اين مدت سكوت كرده بود گفت: منم حس مي كنم حگ با شماست پرفسور.
پرفسور در حالیکه  سرش  رامیخاراند ، میگوید : خب باتوجه به اينكه من الان بايد براي تدريس سر كلاس حاضر بشم ، توصيه ميكنم. شما فعلا روي اين مطلب كار كنين . سر نهار در اين مورد بيشتر با هم حرف ميزنيم. با تموم شدن اين جمله پرفسور از پشت ميزش بلند شد و پس از برداشتن كتابهاي مورد نياز، اتاق رو ترك كرد و من و ايزابلا رو تنها گذاشت تا بررسي هامون رو پيرامون تناقضات اين داستان شروع كنيم .
ايزابلا لبخندي زد وگفت: كب رضا از كجا بايد شروع كرد.

گفتم: بايد بریم سراغ منابع  و همه رو بررسي كنيم .

ايزابلا گفت: بسيار كب ، من آماده ام. شروع كنيم.........


 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:59 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان - فصل پنجم :

 


ساعت 11:30 دقيقه بود كه من و ايزابلا دفتر پرفسور رو براي تهيه مقدمات تحقيق پيرامون محورهايي كه مطرح كرده بود ترك كرديم. ابتدا به پيشنهاد من به يه رستوران رفتيم و ناهار مختصري خورديم. بعد از نهار به مركز اسناد دانشگاه رفتيم و ابتدا به بحث پيرامون تقسيم بندي مطالبي كه بايد جمع آوري بكنيم پرداختيم. باور كردني نبود ما با صدها سرفصل كوچيك و بزرگ سرو كار داشتيم كه بسيار متنوع و ناهمگون بودن.
از مفاهيم جامعه شناسي بگير تا بيگبنگ با توجه به حساسيت اين موضوع با ايزابلا قرار گذاشتيم اول روي استخراج و تدوين اين سرفصلها كار كنيم. نشستنمون اونجا بي فايده بود. چون امكان بحث و گفتگو اونجا وجود نداشت. به پيشنهاد ايزابلا به يك پارك بزرگ و خلوت رفتيم. يه گوشه دنجي رو پيدا كرديم و روي چمن ها نشستيم ايزابلا دفتر چه يادداشتش رو در آورد و شروع به زير رو كردن اون نمود. خيلي سريع صفحه مورد نظرش رو پيدا كرد. تيترهاي شش گانهاي كه پرفسور بيان كرده بود.
رو به من كرد وگفت: موافقي شروع كنيم.
گفتم: شروع كنيم.
ابتدا از آناليز هر تيتر آغاز كرديم و بعد از آناليز هر بخش به طرح سوال پيرامون اونها
پرداختيم و اين كار تا جايي كه خورشيد اندك نوري به ما مي بخشيد ادامه داشت.
با تاريك شدن هوا صداي قار و قور شكمامون هم بلند شد. شام خوشمزهاي خورديم و ايزابلا رو به خونه اش رسوندم. اينبار با اصرار نذاشت برم و من رو برد بالا تو آپارتمان كوچيك و جمع و جورش. روي مبل بزرگ و قشنگي كه كنار حال بود نشستم. ايزابلا به آشپزخونه رفت و بعد از چند دقيقه با دوتا فنجون قهوه به طرفم اومد و كنارم نشست و گفت: ببكشيد كه اينجا درهم، بر هم هست.
خندهاي كردم و در حاليكه يكي از فنجون ها رو از دستش مي گرفتم گفتم: نگران نباش. تو اگه خونه من رو ببيني ديگه به اينجا نمي گي در هم بر هم.
خندهاي كرد و گفت: پس تو هم شِل.......... شِلتا..........
گفتم: آره شلخته..........
تكرار كرد شِل تاكته.......... و دو سه بار اين كلمه رو پشت سر هم گفت.
گفتن حروف " ق و خ و گ " بسيار براش مشكل بود و اين باعث مي شد لهجه شيريني پيدا بكنه. كمتر به غربيها رفته بود خيلي اخلاق هاش شبيه شرقيها بود. خون گرم، صميمي و مهربون، كم كم داشت ته قلبم يه اتفاقات خاصي مي افتاد. كه ميدونستم چيه. دوستش داشتم. احساس لذت بخشي بود. اما با خودم فكر كردم زوده كه در اين مورد باهاش حرف بزنم.
ميدونستم اون هم احساس ويژه اي نسبت به من پيدا كرده. اما از عمقش مطمئن نبودم.
توي همين افكار قوطه ميخوردم كه گفت: رضا دوست داري اين دو روز تعطيلي رو با من به ميون طبيعت بيايي؟
كمي فكر كردم و گفتم: اما من مثل تو ورزشكار نيستم.
خنده اي كرد و آرام گفت: نه به يه جاي آروم ميريم. تا كمي از طبيعت انرژي بگيريم.
گفتم: باشه. قبول.
گفت: رضا ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟
گفتم: بپرس.
گفت: نظر تو در مورد من چيه؟ 
نگاهي تو چشماش كردم و گفتم: بنظر من تو دختري خونگرم، باهوش و بسيار زيبا هستي؟ من در همون برخورد اول متوجه همه اينها شدم.
پرسيد: از ديدِ يه مرد شرقي يه زن ايده آل كيه؟
درحاليكه چشمامون كاملا تو هم گره خورده بود جواب دادم: همه خصلت هايي كه الان در تو شمردم به اضافه همسري مهربان و مادري فداكار بودن.
سرش رو پايين انداخت و گفت: بنظرت من اين ويژگيها رو دارم. با دستم چونه اش رو گرفتم
و بالا آوردم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم. گفتم: داري.
گفت: رضا من.......... دستم رو، روي لباش گذاشتم به اين معني كه ادامه نده و خودم گفتم: من از همون اولين لحظه اي كه ديدمت حس خوبي بهم دست داد. اما نميدونستم آيا اين حق رو دارم كه دوستت داشته باشم يا نه؟
ايزابلا من عاشق تو شدم. از همون لحظه اي كه در اتاق پرفسور رو باز كردي و وارداتاق شدي.
ايزابلا دستاي من رو تو دستش گرفت و گفت من هم همينطور. دوستت دارم رضا.......... دوستت دارم. بوسه اي گرم و طولاني، سكوتي عميق رو كه دنيايي حرف با خودش داشت به همراه آورد.


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:43 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل چهارم :


دير رسيدم.......... پرفسور و ايزابلا سرگرم گفتگو در مورد يافته
هاي ديروز ما بودن، عذر خواهي كردم و روي يكي از كاناپههاي اتاق، كنار ايزابلا و روبروي پرفسور كه پشت ميز كارش قرار داشت نشستم. پرفسور در حاليكه پيپ خودش رو روشن ميكرد گفت: اونچه كه ما براي تكميل و اثبات بخشي از نظريه مون لازم داريم اينه كه دقيقا بدونيم هريك از اديان يا آيين هاي موجود چه داستاني بر پيدايش انسان دارند. ايزابلا در حاليكه نگاهي به يادداشت هاش مي كرد گفت: ببينيد تا اونجا كه ما متوجه شديم، تكريباً تمامي آيين ها و مذاهب موجود، بر روي اين نظر كه زادگاه انسان زمين نيست، اتفاك نظر دارند و هر كدوم بهشتي رو ترسيم مي كنند و معتكدند كه كاستگاه انسان اون پارادايزه.
من اضافه كردم: و البته همه اين اديان پيروان خودشون رو به بازگشت مجدد به اون بهشت بشارت مي دن.
پرفسور لبخندي زد و گفت: پس شما مي خواين بگين كه انسان يك موجود زميني نيست. من و ايزابلا با هم گفتيم بله، يك موجود زميني نيست.

ايزابلا گفت: خوب اينا تا اينجا همه كصه هاي اديانِ.......... و ما نمي توانيم نظريه كودمون رو، تنها بر اساس داستانها بنا كنيم.

من پرسيدم: شما چي؟

پرفسور لبخندي زد و گفت: من هم همينطور فكر مي كنم. اما تفكرات من هم براي اينكار كافي نيست. ما بايد دنبال شواهدي قوي و محكم بگرديم.

من گفتم: فكر مي كنم ما نياز به همكاران بيشتري داريم كه تو حوزه هاي مختلف از جمله زيست شناسي، شيمي و.......... تجربه لازم رو داشته باشند.

پرفسور پاسخ داد: ما ، نه بودجه لازم براي جذب چنين همكاراني رو داريم و نه نيازي به همكاري تمام وقت اونها. شما بايد سر نخ هايي رو پيدا كنين و بعد از اون به سراغ متخصصين مربوطه  بريم.
ايزابلا گفت: ما  براي شروع كار جدي روي اين نظريه، به تعدادي اصول اوليه و ثابت احتياج داريم.
من اضافه كردم و البته تعدادي فرضيه وسوال .......

پرفسور پاسخ داد: خب داريم.

ايزابلا گفت : و اونا چي هست؟

پرفسور دفترچه كوچكش رو كه روي ميزش بود برداشت و گفت: ياد داشت كنيد. فقط بخاطر داشته باشيد در مورد اين فرضيه ها تا به نتايج قطعي نرسيديم با كسي حرف نزنيد. و ادامه داد، از اين به بعد مطالعات خودتون رو روي اين موضوعات متمركز كنيد. هر دو گفتيم چشم و شروع كرديم به ياد داشت حرفهاي پرفسور. پرفسور گفت: من به جاي كلمه اصل از عبارت پندار وپنداشت رو معادل فرضيه استفاده ميكنم.
پندار اول:

جهان هستی با توجه به نظم حاکم و گستردگی آن يقيناً توسط انديشه و قدرتی برتر پديد آمده که ما قادر به تحليل و شناخت آن نيستيم. لذا بی آنکه بخواهيم خود را درگير بحثی بی فايده در راه اثبات آن کنيم ، اين انديشه برتر را پروردگار هستی نام گذاری می کنیم .البته شما و هر کس دیگری نيز مجاز است . هر نام ديگری برای آن انتخاب نماييد.


پندار دوم:

واحد زمان يک مفهوم کاملا نسبی و قراردادی است. که انسان برای شناخت و تبيين فواصل محسوسات پيرامون خود وضع نموده و در پهنه هستی کاربردی ندارد. هر تماشاگر ديگری در اين بيکران، ممکن است بر اساس محسوسات خود مقياسهای متفاوتی را تبيين و مورد استفاده قرار دهد، که بی ترديد محدود به پهنه شناخت، پيرامونی خود او خواهد بود.

پندار سوم:

زمين نه تنها محور هستی نيست، بلکه خاستگاه بشر نيز نبوده و بنا به دلايلی که بر ما روشن نيست پس از خلق به زمين انتقال داده شده است. ما تنها ميتوانيم بر اساس حدس و گمان دلايلی را برای اين اسکان بر شماريم.
پندار چهارم:

انسان چه در خاستگاه اوليه خودش و چه در زمين، موجودی فضايی محسوب گرديده و غرق در فضای لايتناهی است. انسان موجودی است ، کوچک در مقايسه با مجموعه حيات موجود در زمين. زمين از سيارات کوچک منظومه شمسی. منظومه شمسی از منظومه های کوچک کهکشان راه شيری و کهکشان راه شيری از کهکشانهای کوچک در دامنه ديد اخترشناسان زمينی در جهان محسوس مي باشد. همه اينها دال بر ناچيز بودن ما در دستگاه عظيم هستی است.

....اما پنداشتهاي موجودي كه ميتوان و بايد اونها رو موردتحقيق و تحليل قرار داد .
پنداشت اول:

زمين کشتگاه انسان است. او توسط موجوداتی هوشمند كه خود مخلوق پديدآورنده جهان هستند خلق و با استفاده از تکنولوژی بسيار توسعه يافته بر روی کره زمين بعنوان بستر مناسب کشت، مستقر گرديده است.
پنداشت دوم:

انسان نه تنها در چرخه تکاملی و منطقی موجودات زنده پديد آمده بر روی کره زمين قرار ندارد. بلکه بنا به شواهد بسيار بر هم زننده چرخه طبيعی اين سيستم ميباشد. عملکرد و تخریب فاجعه بار اکو سیستم زمین توسطانسان کاملا این موضوع را  تایید می کند .

خب اين هم پندار ها و  پنداشت هاي ششگانه من براي بررسي و تحقيق پيرامون تئوري صفر انسان. و حالا بايد بريم دنبال تحقيق و اثبات اين فرضيه ها و تبيين نهايي تئوري صفر انسان. دو روز تعطيلي آخر هفته رو خوش بگذرونيد و از دوشنبه پاشنه كفشاتون رو ور بكشين براي يك پروژه سخت و طولاني.
پرفسور بعد از گفتن آخرين جمله دفترچه اش رو بست و روي ميز گذاشت و عميقا" به فكر فرو رفت. ما هم داشتيم فكر ميكرديم.

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:41 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل سوم:

 



لابه لاي قفسه هاي مركز اسناد دانشگاه اينور و اونور مي رفتيم.......... ايزابلا، قبراق و تند وتيز اينطرف و اونطرف ميرفت و بدنبال اسنادي كه لازم داشتيم ميگشت و هرچه را كه پيدا ميكرد، مياورد سر ميزي كه نشسته بوديم.......... ما بايد با تحقيق و بررسي روي اديان و آيينهاي گوناگون به گردآوري نقطه نظرات اونها در مورد خلقت انسان ميپرداختيم. البته، اصلا كار ساده و آساني نبود و خيلي زود اين مطلب براي هر دونفر ما روشن شد. ايزابلا علاوه بر زبان انگليسي و اسپانيولي قادر بود متون اينكاها و سانسكريت رو هم بخونه و منم گذشته از زبان انگليسي تسلط كامل روي زبان عبري و خوندن متون، پهلوي و ميخي داشتم. ما براي پيدا كردن يك سطر توضيح در مورد اين موضوع، گاهي ناچار ميشديم صدها صفحه كتاب رو مرور كنيم.......... شديداً سرگرم كار بوديم و اصلا متوجه گذشت زمان نشديم.......... سرمون تو كتابا بود كه صداي مدير مركز ما رو به خودمون آورد..........
اون در حاليكه رو بروي ما، جلوي ميز ايستاده بود با لبخند و بسيار مودبانه گفت: دوستان اگه موافق باشين بقيه كار رو به فردا موكول كنين..........

نگاهي به ساعتم كردم. ساعت پنج دقيقه به هشت شب بود. لبخندي به او زدم و با ايزابلا
سريعا شروع به جمع و جور كردن وسايلمون كرديم. وقتي از در مركز زديم بيرون هوا كاملا
تاريك شده بود. تازه اينجا بود كه زنگ خطر شيكمم به صدا در اومد. ما نهار مختصري رو كه ايزابلا با خودش آورده بود خورده بوديم. راستش اونقدر كم بود كه اگه همه اش رو هم من تنهايي ميخوردم سير نميشدم. چه برسه كه اونو دو نفري با هم خورده بوديم. واسه همين به اون پيشنهاد كردم براي خوردن شام به رستوراني بريم. ظاهرا اون هم حسابي گرسنه بود.......... واسه همين بدون هيچ بحثي پذيرفت و گفت كه يه رستوران مكزيكي خوب اون نزديكيها سراغ داره.......... پس قدم زنان به سمت رستوران راه رفتيم.......... ده دقيقه بعد توي رستوران بوديم و مشغول تصميم گيري در مورد غذا.......... من با توجه به اينكه تا قبل از اون غذاي مكزيكي نخورده بودم انتخاب رو به عهده اون گذاشتم. چند دقيقه بعد دوتا كاسه سوپ جلوي ما بود. كه بهش ميگفتن: كرما د نوئز
Crema de Nuez نوعي سوپ گردو بود. قيافه اش كه فريبنده به نظر ميرسيد قاشق اول رو با احتياط دهنم گذاشتم. ايزابلا كاملا مراقب من بود، ميخواست ببينه كه چه عكس العملي از خودم نشون ميدم.......... خوشمزه بود.......... چشمكي به نشونه تاييد به اون زدم و به خوردن ادامه دادم. ايزابلا هم لبخندي زد و شروع به خوردن كرد. بلافاصله بعد از تمام شدن سوپ نوبت به غذا رسيد، در حاليكه گارسون مشغول سرو غذا بود، پرسيدم اسم اين چيه؟.......... ايزابلا جواب داد: آروز بلانكو كن وردوراس Arroz Blanco con Verduras، در حقيقت نوعي غذا از برنج و سبزيجاته. اينبار با اطمينان بيشتر از، انتخاب اين زيباروي لاتيني شروع به صرف غذايي كه سفارش داده بود كردم، واقعاً خوشمزه بود.......... دو گيلاس شراب سرخ هم برامون روي ميز گذاشتن كه همراه غذا خورديم، تقريبا ساعت نه و نيم بود كه از رستوران زديم بيرون.......... يه تاكسي گرفتيم و به طرف خونه ايزابلا حركت كرديم. شادابي و طراوتي كه توي وجود اون قرار داشت من رو مجذوب كرده بود. در تمام طول راه با هيجان از كارهاش ميگفت. عاشق طبيعت بود و همه آخره هفته ها رو براي كوهنوردي و صخره پيمايي به خارج شهر ميرفت و من خيره نگاهش ميكردم. كاملا به هيجان اومده بود و با آب و تاب از صخره نوردي هاش تعريف ميكرد. گفتم: پيشونيت..........
دستي به محل كبودي كشيد و در حاليكه لبخند زيبايي به لباش نشسته بود گفت: يه سي، چهل متري سقوط آزاد داشتم.......... ميخ رو محكم نكرده بودم در رفت.......... البته شانس آوردم و با طناب كمكي خودم رو جمع و جور كردم.......... همين موقع بود كه به خونهاش رسيديم، پيشنهاد كرد كه برم بالا و قهوهاي با هم بخوريم. با اينكه شديداً تمايل داشتم اينكار رو انجام بدم. اما بدليل اينكه فردا روز پر كاري رو در پيش داشتيم و از طرفي هر دو خسته بوديم، اين دعوت رو به شب ديگري موكول كردم. اون هم خداحافظي كرد و وارد خونه شد و من با همون تاكسي به طرف خونه بر گشتم.......... بايد اعتراف كنم در ميانه راه پشيمون شدم. اما ديگه براي برگشت واقعاً دير بود.......... احساس كاملاً ويژهاي به اون پيدا كرده بودم.


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:39 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل دوم :



من اصولا آدم كنجكاوي بودم، واسه همين مادرم هميشه بهم مي گفت : اين فضولي هات بالاخره كار دستت ميده.......... تو همين فكر و خيالات بودم كه در اتاق باز شد و پرفسور از در اومد تو.......... دستپاچه سلام كردم.......... لبخندي زد و جواب سلامم رو خيلي خودموني داد و اضافه كرد: مي بينم تحقيق و تفحص رو از همين روز اول شروع كردي.......... و با نگاه، به دفتر روزانهاش كه دستم بود اشاره كرد.
اولين قاف رو داده بودم.......... عرق سردي روي پيشونيم نشست.......... منتظر بودم توبيخم كنه، داشتم با خودم فكر مي كردم كه با چه روشي دمبم رو مي گيره و ميندازه بيرون.......... كه با لبخند ادامه داد: اينجا آزاد هستي به هرچه مي خواهي دست بزني.......... و يا از اونها استفاده كني.......... فقط تنها شرطم اينه كه هرچي رو بر ميداري دوباره به همون ترتيب سر جاي اولش بزاري..........

نفس راحتي كشيدم و گفتم: چشم حتما جناب پرفسور..........

و باز ادامه داد: يه نكته ديگه.......... ما از اين به بعد با هم همكاريم.......... اگر بخواهي روزي صد بار منو جناب پرفسور خطاب كني كار براي هردومون مشكل ميشه.......... پس وقتي با هم تنها هستيم منو با القابي نظير آقا، جناب و.......... صدا نزن.

گفتم: چشم جناب پرفسور.......... اِ.......... ببخشيد پرفسور..........

حرفم رو قطع كرد و گفت: گفتم كه از اين الفاظ قلمبه سلمبه استفاده نكن. گفتم: چشم..........

پرفسور پرسيد: راستي اهل كدوم شهر ايران هستي؟ ..........

جواب دادم: با اجازه تون بچه تهرون.......... و ادامه دادم: شما چي؟ ..........

پرفسور لبخندي زد و گفت: منم همينطور و زد زير خنده..........

متوجه شدم كه سربسرم مي ذاره.......... گفتم پرفسور.......... جون شما راست گفتم. من، جد اندر جدم بچه تهرون هستن.......... بازارچه نايب السلطنه.......... خيابون ري.......... امامزاده يحيي ، باز هم خندهاي كرد و گفت: باهات شوخي كردم.......... من متولد كرمانشاه هستم.......... خيابون پهلوي. اما بيست و هفت سالي هست كه نتونستم به ايران برم.......... اما خيلي دوست دارم سري به زادگاهم بزنم.
خب پرفسور شما اجازه بدين، من برنامه ريزي ميكنم با هم يه سفر ميريم و بر ميگرديم. پرفسور در حاليكه با دست آروم به پشت من ميزد، گفت: هنوز نيومده ميخواي بري جوون ؟ صبر كن، آهستهتر، با هم بريم..... و بعد گفت: ما با هم حتما به ايران خواهيم رفت؛ اما فعلا موقع كاره.

چشمي گفتم و ادامه دادم: من در خدمتم.

در حاليكه پشت ميزش قرار ميگرفت گفت: عجله نكن، بايد صبر كنيم تا دستيار ديگرم هم از راه برسه، صداي ضربهاي به در خورد و رشته افكارم رو پاره كرد، پرفسور گفت: خب اونم از راه رسيد.
با صدايي كه از پشت در قابل شنيدن بود گفت: بفرمايين تو..........

دستگيره در آروم حركت كرد و در روي پاشنه چرخيد.......... در همين زمان بوي عطري زنانه تمام اتاق رو پر كرد..........

به محض اينكه وارد شد كبودي كوچيكي كه روي پيشوني داشت، نظرم رو جلب كرد. يك متر و هشتاد و سه قد، چهارشانه، بدني استوار و قوي و چشماني زيبا و در عين حال نافذ و جويا كه نشون دهنده هوش سرشار اون بود. وقتي وارد شد گفت: سلام پرفسور.

پرفسور خيلي كوتاه جواب سلامش رو داد و پرسيد پيشونيت چي شده؟ باز رفته بودي صخره نوردي و بعد بدون اينكه منتظرجواب اون بشه رو به من كرد و گفت: ايزابلا كورت دستيار من.......... و با همون لحن به اون گفت: رضا روحاني همكار جديد ما..........

دستش رو به طرفم دراز كرد و با لحجهاي شيرين به فارسي گفت: سلام.......... كوشبكتم.
دستش رو به نشانه دوستي فشردم.......... اما حس ديگهاي من رو وا داشت تا بياختيار بهش بگم..........
You are so beautiful & attractive too خيلي صميمانه پاسخ داد. از لطف شما ممنونم. من فارسي رو بلد هستم. از شما كواهش ميكنم با من فارسي حرف بزنين. من ميكام فارسي رو كوب، كوب ياد بگيرم.
پاسخ دادم: البته.......... حتما.......... لبخندي به نشانه تشكر روي لباش نشست.

ايزابلا اهل پرو بود، چهرهاي برنزه و بسيار جذاب داشت كه منو مجذوب خودش كرده بود. با خنده بهش گفتم: پس ميخوام اولين درس از زبان فارسي رو بهت ياد بدم.
با خوشحالي گفت: اوه.......... ممنون.......... اين عاليه..........
گفتم: ما در فارسي براي خطاب قرار دادن كسايي كه قرار با هم دوستاني نزديك و صميمي باشيم و با هم كار كنيم، ديگه از كلمه شما استفاده نمي كنيم.

با تعجب پرسيد پس چه ميگوييد؟

گفتم: مي گيم.......... تو..........

تكرار كرد: تو.......... تو.......... كوب.......... سعي ميكنم ياد بگيرم، و باز تكرار كرد.......... تو..........

رو به پرفسور كردم و گفتم: پرفسور شما..........

ايزابلا حرفم رو قطع كرد و گفت: شما.......... نه.......... تو..........

من و پرفسور زديم زير خنده.

پرسيد: چيه؟ .......... چرا ميكنديد؟ .......... كودت گفتي شما نه.......... تو.

براش توضيح دادم ما بزرگترها رو براي احترام هميشه شما صدا مي كنيم..........
اين حرف رو كمي براي خودش حلاجي كرد و بالاخره به نتيجه اي كه ميخواست رسيد، رو به من كرد و گفت: پس شما، .......... تو هستي..........

سپس رو به پرفسور كرد و گفت: و شما، .......... شما.

كوب فكر مي كنم فهميدم....................

پرفسور كه تا اون موقع مشغول مرور پرونده اي بود كه جلوش قرار داشت گفت: منم فكر ميكنم بهتر فعلا آموزش زبان فارسي رو به يه وقت ديگه موكول كنين. ما مقداري اطلاعات و چند تا ماخذ لازم داريم كه شما بايد به مركز اسناد و كتابخونه دانشگاه برين و دنبالشون بگردين. بعد ليستي رو به دست ما داد.
خب تكليفمون روشن شد.......... ليست رو از پرفسور گرفتيم و با هم به سمت كتابخونه دانشگاه حركت كرديم..........

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:37 | نویسنده : کاتب |

فصل اول :

 

 

وارد اتاق كه شدم، استرس عجيبي همه وجودم رو گرفته بود.......... اين سومين باري بود كه به اين اتاق پا ميذاشتم.......... البته اينبار با دفعات قبل خيلي فرق داشت.......... من دفعات گذشته ميهمان بودم. اما اين بار اومده بودم تا به عنوان دستيار با پرفسور همكاري كنم. پرفسور يزدان نعمتيان استاد دانشگاه هاروارد، چهل و هشت ساله، قد بلند، با مو و ريشهاي جو گندمي، بسيار خوشرو، داراي برد فوق تخصصي در جامع شناسي اديان و انسان شناس برجسته ايراني، كه بيش از سي سال در آمريكا زندگي، تحصيل، كار و تحقيق ميكنه. حس جالبي داشتم من تلاش زيادي كرده بودم تا خودم رو به پروفسور نزديك كنم و بالاخره امروز به نتيجه رسيده و از اين به بعد بعنوان دستيار با او شروع به كار ميكردم. اتاق دكتر داراي نظمي دقيق و قابل تحسين بود، همه چيز سر جاي خودش قرار داشت، اين نظم بي اختيار آدم رو ياد نوعي ديسيپلين جنتلمنانه انگليسي مينداخت.......... و من بر عكس او آدمي شلخته و بي بند و بار.......... اتاقم بازار مكاره اي كه توش همه چيز هست و هيچ چيز پيدا نميشه.......... حالا با اين وصف من شدم دستيار پرفسور يزدان. منظمترين شخصيت دانشگاه هاروارد يعني پرفسور و بي دست و پاترين و شلخته ترين عضو اون، يعني من،.......... چي ازاين معجون دربياد خدا ميدونه.

 

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:16 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.